عکسهای ایرانی و خارجی و مطالب جالب

**اگر آمریکا و طرف‌های غربی بفهمند ایران کشور قوی‌ای است، دست از لجبازی برخواهند داشت**

عکسهای ایرانی و خارجی و مطالب جالب

**اگر آمریکا و طرف‌های غربی بفهمند ایران کشور قوی‌ای است، دست از لجبازی برخواهند داشت**

ناگفته های جنگ به روایت سردار شهید محمد علی شاهمرادی

ناگفته های جنگ به روایت سردار شهید محمد علی شاهمرادی
تانکهایی با پرچمهای سبز و سرخ و زرد

خبرگزاری فارس:شهید شاهمرادی قائم مقام فرماندهی تیپ قمر بنی هاشم در خاطرات خود می گوید:فرماندهی تیپ می گفت مقاومت کنید. الان می‌رسیم. ناگهان دیدم صدای تانکها شدید و شدیدتر شد، در عین ناباوری دیدیم که تانکهایی با پرچمهای سبز و سرخ و زرد در حال پیشروی بودند.

سردار شهید محمد علی شاهمرادی قائم مقام فرماندهی تیپ قمر بنی هاشم، در مصاحبه‌ای که قبل از شهادت خود انجام داده است، در رابطه با عملیات بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر مطالبی بخواندنی بیان کرده است که شمارا به مطالعه آن دعوت می نماییم :

در عرض کمتر از 40 روز، نیروهایی که در «فتح المبین» عملیات کرده بودند و نیروهای تازه نفسی که از شهر اعزام شده بودند، تشکیل تیپها و لشکر ها را دادند و اعلام آمادگی نمودند. عملیات بیت المقدس بسیار وسیع بود. از بقل کارون شروع و جاده اهواز- خونین شهر باید آزاد می‌شد و به طرف مرز پیشروی می‌کردیم. لشکر های 5 و 6 عراق که در پاسگاههای حاتمی و شهابی منطقه طلایه مستقر بودند، وقتی دیدند نیروهای اسلام از طرف «پاسگاه حمید» حرکت کرده‌اند و به نزدیکیهای دژ ایران و عراق رسیده‌اند و می‌توانند ارتباط آنها را قطع کنند و خودشان را به هور برسانند، احساس خطر کردند که ممکن است به دام بیفتند، بلافاصله گریختند و آماده پاتک شدند. یکی از هدفهای عمده {این عملیات} به خطر انداختن بصره بود، زیرا با این کار خونین شهر آزاد می‌شد. از طرفی به خاطر موانع دفاعی که عراقیها ایجاد کرده بودند، مستقیم نمی‌توانستیم به خونین شهر حمله کنیم. عراق هم می‌خواست هر طور شده خودش را به کارون بچسباند و به همین دلیل خمپاره‌های 120 خود را نزدیک آورده بود و یک روز موقعی که بچه‌ها برای نهار آماده می‌شدند محل استقرار آنها را به گلوله بست که چند نفر از بچه‌ها شهید و مجروح شدند. با توجه به حرکات دشمن، شناسایی و اطلاعات بچه‌های ما و اسرایی که پناهنده‌می‌شدند و گزارش و خبرهایی که بدست می‌آمد، معلوم شد که باید عملیات کنیم. زیرا اگر دشمن خود را به کارون می‌چسباند حرکت برای ما مشکل می‌شد، زیرا نیروهای دشمن روی جاده اهواز- خونین شهر زیاد بودند . با پنج، شش گردان از تیپ امام حسین(ع) از رو به روی دارخوین حرکت کردیم بعد متوجه شدیم که فقط مهندسی دشمن روبه روی ماست. بنابراین چند گردان از جمله گردان ما برگشتند و در نخلستانهای کنار کارون دو روز مستقر بودیم و گروههای عمل کننده براحتی به هدفهای خود رسیدند. نیروی هوایی دشمن حملاتش را شروع کرد و ما که کنار پل مستقر بودیم مورد هجوم هواپیماها قرار گرفتیم، لذا چند تن از بچه‌ها شهید و زخمی شدند.
سه روز بعد برای جابجایی گردان ما با گردانی که در خط بود حرکت کردیم روز گردان را حرکت دادیم، همه آماده بودیم جلوی هر حرکت دشمن را بگیریم خبر دادند که یک عراقی دارد پیش می‌آید و می‌‌خواهد اسیر شود. فکر کردیم شوخی می‌کنند، ولی بعد دیدیم که درجه‌دار عراقی است سینه خیز به طرف ما می‌آید. یکی از بچه‌های خونین شهر که با زبان عربی آشنا بود با او صحبت کرد، مشخص شد او واقعاً فرار کرده است. آن عراقی بعد از تسلیم شدن گفت: نیروهای عراقی قصد دارند پاتک بزنند بدین صورت که اول با نیروی زرهی سرگرمتان کنند و بعد نیروهای پیاده عمل کنند. او را با یک زخمی توسط آمبولانس به پشت جبهه انتقال دادیم بعد از مدتی از فرماندهی اطلاع دادند که دشمن قصد پاتک دارد. میزان مهمات را بررسی کردیم اما برای مقابله با یک پاتک کافی نبود. درخواست مهمات کردیم که بلافاصله تدارک شدیم. طبق گفته آن اسیر عراقی دشمن، حمله را با زرهی شروع کرد. ما کاملاً دستشان را خوانده بودیم. آنها با آتش شدید تا 150 متری جاده که ما پشت آن مستقر بودیم، می‌آمدند و سریعاً بر می‌گشتند. این حرکت تا ساعت 11 شب تکرار شد و بچه‌ها ما هم چندین تانک عراقیها را شکار کردند، اما ناگهان گروهان سمت چپ تماس گرفتند که نیروهای پیاده دشمن روی خاکریزهای ما آمدند و با بچه‌ها به نبرد تن به تن مشغولند خواستیم به کمک آنها برویم که گروهان سمت راست هم همین خبر را داد. صدای الله اکبر بچه‌ها بلند شد و چندین عراقی به هلاکت رسیدند. چند تن از بچه‌های فداکار ما هم به شهادت رسیدند. در این درگیری عراقیها کشته زیادی دادند. فرمانده‌شان با تیر یکی از بچه‌ها که به چشمش زده بود از پای در آمد و چون با سوتک افرادش را هدایت می‌کرد، سوتک به دهان مرده بود. نیروی زرهی هم که از موقعیت نبرد تن به تن سوء استفاده کرده و با حمایت «پی ام پی» ها پیش آمده بودند توسط نارنجک بچه‌ها منهدم و با شلیک رو به رو شدند.
صبح آمار گرفتیم حدود 70 نفر زخمی و شهید داده بودیم.به قرارگاه خبر دادیم که برای ادامه نبرد به 70 نفر نیرو نیاز مندیم و آنها گردانی را به جای ما به خط فرستادند و ما به پشت خط برگشتیم. تا عصر ماندیم تا ضمن سازماندهی مجدد کمبود نیرو را هم جبران کنیم. در حالی که یکی از گروهانها را به پشت خط فرستادیم و داشتیم گروهان باقیمانده را نیز انتقال می‌دادیم، بی سیم زدند که به پشت خط نیایید و آماده حمله باشید. با دریافت این خبر، به چهره بچه‌ها نگاه کردم، کاملاَ خسته بودند، راهی زیاد رفته بودند و نبردی تن به تن و هولناک را به انجام رسانده بودند و تمام شب را تا صبح بدون یک لحظه وقفه جنگیده بودند، لذا دیگر رمقی برای جنگیدن نداشتند. این بود که با فرماندهی تماس گرفتم و گفتم که این بچه‌ها خسته هستند و آمادگی جنگیدن را ندارند، گفتند: از خود بچه‌ها نظر خواهی کنید. بچه‌ها را جمع کردم و مسئله را با آنها در میان گذاشتم، گفتند: ما راه شهیدانمان را ادامه می دهیم و حاضریم بجای آنها(70 نفر شهید، مجروح) بجنگیم. به این ترتیب آنها را هم که به پشت خط فرستاده بودیم فرا خواندیم و اعلام آمادگی کردیم. آفتاب غروب کرده بود که بچه‌ها را سازماندهی کردیم، پشت خط نماز مغرب و عشا را با پوتین و لباس رزم خواندیم. با خدای خود راز و نیاز کرده سپس مهمات برداشته و آماده نبرد شدیم. بلافاصله به فرماندهی تیپ اعلام آمادگی کردیم گفتند: حرکت کنید و به خط دشمن بزنید. و حتی منتظر دیگر گردانها و تیپ‌ها نباشید. بچه‌ها را جمع کردم گفتم: « برادران دیشب پاتک آنها به ما بود و امشب پاتک ما به آنها خواهد بود، باید به دشمن ثابت کرد که نیروی ایمان می تواند بر تانکها و توپها ی آنها غلبه کند. می‌خواهیم ثابت کنیم که در 10 دقیقه اول نیروهای اسلام می توانند خط دشمن را بشکنند.» آنها قول دادند که این کار را با یاد خداوند آغاز خواهند کرد نوحه‌ای و روضه‌ای خوانده شد. به یاد خدا و نام متبرک حمله آغاز کردیم. 300 متر با دشمن فاصله داشتیم: بچه‌ها را به 3 گروه تقسیم کردیم. چپ- راست –وسط .گفتم وقتی منورهای دشمن خاموش شد با سرعت هر چه بیشتر به طرف آنها بروید و هر جا دشمن شروع به تیر اندازی نمود با او درگیر شوید، وقتی به 50 متری دشمن رسیدیم ناگهان دشمن متوجه شد و با دست پاچگی و فشار بی امان شروع به آتش ریختن بر سر بچه ها کرد. فریاد الله اکبر برادران سینه تاریک شب را شکافت و لرزه بر اندام دشمن انداخت. برادران با قدرت ایمان و آتش بر سر دشمنان ریختند و تمام سنگرها و تانکهای آنها را منهدم کردند و عده‌زیادی از آنها را به هلاکت رساندند.
شکسته شدن این خط کمتر از 10 دقیقه به طول انجامید، تازه گردانهای دیگر متوجه شدند و به ما بی‌سیم زدند که طرف شما چه خبر شده است؟ فکر می‌کردند که ما هنوز در خط مانده‌ایم در پاسخ گفتیم ما خط دشمن را شکستیم، تانکها نفرات دشمن را منهدم کردیم.
با هدایت فرماندهی تیپ «شهید خرازی» به حرکت ادامه دادیم و به قلب دشمن می رفتیم حدود یک ساعتی از حرکت ما می گذشت که تازه عملیات در طرف چپ و راست ما در خطی که ما از آن گذشته بودیم شروع شد. در جلوی ما کسی نبود و ما از وسط به جلو می‌رفتیم و بدین علت بود که خط یک و دو دشمن شکسته شده بود و هیچ توپ و تانکی جلوی ما نبود.
بعد از طی مسافتی به تعدادی تانک برخوردیم، درگیر شدیم جنگ و گریز ادامه یافت، ساعت حدود 2 صبح بود که به نزدیک مرز ایران رسیدیم، تماس گرفتیم، گفتند آنجا مرز خودمان است، باید حدود 5 کیلومتر بروید تا به دژ عراق برسید. تانکهای موجود در مسیر یکی پس از دیگری توسط بچه‌ها منهدم می‌شد آر پی چی زنهای ما شکارچیان ما انگار که تیرشان به خطا نمی‌رفت.
کمی جلوتر عراقی ها یک قبضه‌توپ چهار لول روی یک ایفا کار گذشته بودند و آهسته آهسته می‌رفتند و بچه‌ها را با آن می‌زدند، مسیر را عوض کردیم و چند نفر از برادران به هر شکل خودشان را به ایفارساندند و آن را منهدم کردند. به حرکت خود ادامه دادیم تا از هر زمان گذشتیم و به دژ رسیدیم. چراغهای یک پاسگاه عراقی که در روبروی ما قرار داشت. نمایان بود. بچه‌ها خسته بودند و هوا هم تاریک شده‌بود. گردانهای دیگر هم عقب بودند و فقط تیراندازی و منورهای آنها را در درگیری می‌دیدیم. حدود نیم ساعتی استراحت کردیم بعد به طرف پاسگاه عراقی حرکت کردیم. در اطرافمان کسی را ندیدیم حدود 400 متری که به جلو رفتیم ناگهان از هر طرف آتش توپ و تانک، مستقیم به سرمان شروع به باریدن گرفت، متوجه شدیم که دشمن ما را دیده و منتظر است ما آنقدر جلو برویم تا راحت ما را قیچی کند.
آسمان از شدت گلوله قرمز شده بود، مهمات ما کاهش یافته بود و هر آر پی چی که زده می‌شد سه تانک دیگر جای آن را می‌گرفت.
بچه‌ها به شهادت می‌رسیدند و ما هم دستور داده بودیم که با نهایت جدیت و تلاش به طرف دشمن آتش کنند. مهمات ما تمام شد به بچه‌ها دستور دادیم که دوتا دوتا و چهارتا چهار تا به طرف دژ، عقب نشینی کنند. آن شب باران آمده بود و سینه خیز رفتن بچه‌ها باعث شده بود تا گل و لای ها به لباس بچه‌ها بچسبد و باعث سنگینی آن شود، در نتیجه عقب برگشتن مشکل می‌شد. مجروحین نیز نمی‌توانستند در گل و لای سینه خیز بیایند و مانده بودند، یک حالت عجیبی پیش آمد بود.
در حینی که بدنبال بچه‌ها رفتم دو تیر به هر دو پایم اصابت کرد، به بچه‌ها گفتم به عقب برگردید و خودم آنجا ماندم. به علت خستگی بیش از حد بی سیم را به دست خودم بود به یکی دیگر از بچه‌ها دادم. آنها که می‌توانستند، به پشت دژ رفتند و من و بقیه مجروحین؛ شهدا هم در آنجا ماندیم. تانکهای عراقی به طرف ما می‌آمدند تا ما را با خود ببرند.
دو نفر از بچه‌ها که پشت یک تل خاک جلوتر نشسته بودند و سالم هم بودند وقتی متوجه تانکها شدند، شروع کردند که با سینه خیز به پشت دژ بروند، در بین راه مرا دیدند که مجروح شده‌ام و در گل لای افتاده‌ام، یک متر سینه خیز می‌رفتم و در حالیکه خوابیده بودند دستهای مرا می‌گرفتند و می‌کشیدند و تا حدود 50 متر مرا به این شکل عقب کشیدند. بالاخره با هر تلاش و زحمتی که بود مرا به بغل دژ رساندند، در حالی که فقط همین ارتفاع دژ را با بچه‌ها فاصله داشت و آن دو برادر مشغول به عقب کشیدن من بودند ناگهان دشمن یک گلوله تانک به طرف ما شلیک کرد و هر دو برادر فوق( شهید کشاورز و شهید نصر) زخمی شدند، یک ترکش به پشت گردن من خورد و ما که هر سه با هم زخمی شده بودیم از این کار می‌خندیدیم و به عقب می‌کشیدیم.
دشمن مسلسلها را روی سر دژ نشانه رفته بود و با آر پی‌چی و گلوله تانک آن را هدف قرار می‌داد تا هیچ کس نتواند از دژ بالا رود تا همه آنهایی را که آنسوی دژ مانده اند به اسارت ببرند و جلو ما را هم که در پشت تلی از خاک دراز کشیده بودیم با گلوله مستقیم تانک که گردوخاک زیادی به هوا بلند می‌شد. وضعیت عجیبی پیش آمده بود، یکی از بچه‌ها که خیلی فداکار بود و در عملیات بی سیم چی بود و یک دستش هم قطع شده روی دژ می‌آمد که مرا با خود ببرد و صدا می‌زد بیا این طرف تا به شکلی به آن طرف انتقالت بدهیم، ولی سریعاً آنجا را به گلوله‌ می‌بستندو او سریعاً خودش را به پشت دژ می‌کشاند.
بچه‌های آن طرف دژ هم عده‌ای مجروح بودند، عده‌ای از خستگی رمقی نداشتند، مهمات تمام شده بود، دو فرمانده گروهان و معاونین آنها هم شهید و مجروح شده بودند.
بی سیم چی‌ها نیز شهید و یا مجروح شده‌ بودند و بی سیم‌ها هم از کار افتاده، تنها یک بی سیم گردان که با تیپ تماس داشت مانده بود. با توجه به این مسائل بچه‌ها امکان دفاع از دژ و جلوگیری از پیشروی نیروهای دشمن که به طرف دژ می‌آمدند نداشتند. یک حالت یأس به ما دست داده بود و تا کمک برسد کسی هم نبود به بچه‌ها روحیه بدهد. در این حال دشمن سه گلوله تانک در یک نقطه و نزدیک من زد، گرد و خاک زیادی بلند شد، انگار کسی به من گفت تا گرد و خاکها هست خودت را به بالای دژ برسان، شروع به سینه خیز کردم و در بین گرد و خاکها خود را به سر دژ رساندم، دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود که همان بی سیم چی مجروح متوجه شد و مرا به پایین دژ انداخت، من که از شدت خون ریزی بی هوش شده بودم، در پشت دژ بهوش آمدم که در آن هنگام تعدادی از بچه‌ها را که دور من جمع شده بودند. مشاهده کردم نا امیدی و خستگی را در چهره آنها می‌دیدم، من اندیشیدم که این همه زحمت کشیده اند، خون و دل خوردند تا به هدفشان رسیدند و حالا دارد نتایج زحماتشان به هدر می‌رود شب باران آمده بود و زمین پر از گل و لای شده بود و چون بچه‌ها سینه خیز آمده قیافه‌های بهشتی پیدا کرده‌بودند، صورتها گلی، پیشانی بندها گلی و در کل کسی ، کسی را نمی‌شناخت و حالت عجیبی پیش آمده بود.
در حالیکه با فرماندهی تماس گرفتم یکی از بچه‌ها فریاد زد یک ماشین سفید رنگ به نزدیک ما می‌آید، ماشین به 500 متری ما که رسید پشت مقداری خاک ایستاد، بچه‌ها سینه خیز نزدیک رفتند، آمبولانس خودی بود که برای گردانهای دیگر مهمات می‌آورد، و آنها را گم کرده بود و به نزدیکی ما رسیده بود. چون ممکن بود بالاتر بیاید و در دید دشمن قرار گیرد بچه ها با سینه خیز می‌رفتند و مهمات می‌آوردند و شروع به تیر اندازی می‌کردند تا دشمن خیال کند ما هنوز مهمات داریم، بچه‌ها باز امیدی پیدا کردند و خدا کمکی رساند.
با فرماندهی تیپ تماس گرفتیم و آنها می گفتند مقاومت کنید. الان می‌رسیم در هر حال ناگهان دیدم صدای تانکها شدید و شدیدتر شد، تصور کردیم دشمن به طرف ما می‌آید ولی در عین ناباوری دیدیم که تانکهای خودی بودند که با پرچمهای سبز و سرخ و زرد در حال پیشروی بودند. بچه‌ها به چهره هم نگاه می‌کردند، اشک شوق از چشمانشان جاری شده بود، منظره‌ای پدید آمده بود که توصیف آن غیر ممکن است. زرهی خودی به طرف ما پیش می‌آمد.
دو پی ام پی از همه پیش تر بودند که یکی از آنها زودتر بما رسید که فرمانده تیپ حاج حسین خرازی در آن بود و زودتر نزد بچه ها آمد و از همه بخاطر رشادت و شجاعتی که نشان دادند تقدیر و تشکر می‌کرد، و بچه ها در مقابلاو حرفی نمی‌زدند و فقط اشک شوق از گونه‌هایشان آرام می‌چکید، تانکها رسیدند و چون ما درخواست آمبولانس کرده بودیم حدود 20 الی 30 آمبولانس سر رسیدند و کل نفرات گردان ما را که حدود 70 نفر بود به پشت خط منتقل کردند. حرکت گردان ما این بود که دژ را تصرف کنیم تا سایر نیروها برسند و از آنجا به طرف شلمچه رفته و آن را آزاد کنیم. در این عملیات نیروهای اسلام بوانستند از پشت و از همانجا که عراقی ها آمدند وارد خرمشهر شدند ما وارد شدیم ودشمن را در خرمشهر به محاصره در آوردیم و ارتباط عراقی ها را با خرمشهر قطع کردیم که نهایتا به فتح خرمشهر و اسارت بیش از 19 هزار اسیر عراقی گردید و سر انجام خرمشهر آزاد شد و براستی به تعبیر امام «ره» خرمشهر را خدا آزاد کرد .

ویژه نامه دفاع مقدس در خبرگزاری فارس(99)